مشاهده این محتوا فقط برای کاربرانی ممکن است که اشتراک پریمیوم دارند. برای دسترسی، اشتراک پریمیوم تهیه کنید.
مقدمه:
امروز بیش از هر زمان دیگری، افراد خود را «استراتژیست» مینامند، اما همانطور که ریچارد راملت در کتاب استراتژی خوب، استراتژی بد میگوید، بیشتر استراتژیهایشان در عمل بد از آب درمیآیند.
بررسی علت این تناقض نیاز به بحث مفصل دارد، اما یکی از مشکلات اصلی این است که بسیاری از تصمیمگیرندگان با وجود آشنایی با ابزارها و فرایندهای مدیریت استراتژیک، هنوز به «تفکر استراتژیک» مجهز نیستند.
آنها مبانی را میدانند و ابزارها را هم میشناسند؛ پس در ظاهر کارهایی انجام میدهند که استراتژیک به نظر میرسد، اما چون استراتژیک فکر نمیکنند، عملاً کارهایشان نتیجهبخش نیست. مثل کسی که به درک درستی از بازار سرمایه نرسیده، اما با تقلید از دیگران هر روز اخبار اقتصادی میخواند و روند تغییرات ارزش سهام شرکتها را بررسی میکند.
ما برای عملکرد خوب در مدیریت استراتژیک، باید تفکر استراتژیک هم داشته باشیم. اما منظور از تفکر استراتژیک چیست؟ در این درسنامه، منظورمان را شفافتر توضیح میدهیم.

الف) نگاهی به مؤلفههای «تفکر» و «استراتژیک»
برای فهم «تفکر استراتژیک»، بهتر است ابتدا دو جزء سازندهی آن، یعنی «تفکر» و «استراتژیک» را به صورت جداگانه بررسی کنیم.
تفکر یک فرایند ذهنی برای پردازش اطلاعات است. این اطلاعات میتوانند از مسیر حواس، خاطرات یا مفاهیم انتزاعی به ذهن ما وارد شوند. در جریان تفکر، فعالیتهایی نظیر تحلیل (تجزیهی یک موضوع به اجزای کوچکتر)، ترکیب (کنار هم قرار دادن اجزا برای ساختن یک تصویر کلی)، استدلال (رسیدن به نتیجه بر پایهی مقدمات)، حل مساله و تصمیمگیری رخ میدهد. برای مثال، مشاهدهی آسمان ابری (دادهی حسی)، یادآوری تجربهی خیس شدن زیر باران در گذشته (بازیابی خاطره) و در نهایت، رسیدن به این نتیجه که باید چتر برداشت (تصمیمگیری)، یک زنجیرهی ساده از فرایند تفکر را نشان میدهد.
استراتژیک یعنی هر چیزی که به «استراتژی» مربوط باشد یا از آن سرچشمه بگیرد. همانطور که «تاریخی» یعنی چیزِ مرتبط با تاریخ، و «صنعتی» یعنی چیزِ مربوط به صنعت، «استراتژیک» هم یعنی چیزی که ربط مستقیم به استراتژی دارد. پس وقتی میگوییم «تفکر استراتژیک»، یعنی ذهن ما طوری عمل کند که سازوکارها و نتایجش در چارچوب استراتژی قرار بگیرد.
ب) تفکر استراتژیک چه چیزهایی نیست؟
به دلیل استفادهی گسترده و گاه نادرست از واژهی «استراتژیک»، برخی تصورات غلط پیرامون آن شکل گرفته است. برای رسیدن به یک تعریف دقیق، مفید است که ابتدا مشخص کنیم تفکر استراتژیک چه مفاهیمی را در بر نمیگیرد.
1- تفکر استراتژیک، یک سبک تفکر نیست
برخی تلاش میکنند تفکر استراتژیک را در کنار سبکهای شناختی مانند تفکر تحلیلی یا تفکر خلاق طبقهبندی کنند. این دیدگاه چندان دقیق نیست. تفکر استراتژیک یک سبک تفکر منحصربهفرد مثل تفکر تحلیلی یا خلاقانه نیست؛ بلکه یک «حالت» یا «کاربرد» تفکر است. در این حالت، فرد مجموعهای از مهارتهای شناختی گوناگون مانند تحلیل، ترکیب، خلاقیت و شهود را برای مواجهه با یک مسالهی استراتژیک به کار میگیرد.
به بیان دیگر، یک متفکر استراتژیک ممکن است در یک گام به شدت تحلیلی عمل کند و در گام بعدی، برای یافتن راهحل به تفکر خلاقانه روی بیاورد.
2- تفکر استراتژیک، یک ساختار ذهنی دائمی نیست
یک استراتژیست همیشه و همهجا استراتژیست نیست و لزوماً همهی مسائل را با تفکر استراتژیک حل نمیکند. این تفکر به انرژی ذهنی قابلتوجهی نیاز دارد؛ بنابراین بهرهگیری از آن در موقعیتهایی با اهمیت بالا، افق زمانی بلندمدت یا پیچیدگی زیاد، توجیهپذیر است.
برای مثال، در انتخاب یک کافه برای دیداری دوستانه، فعالکردن این سازوکار ذهنی ضرورتی ندارد و اتفاقا گاهی میتواند به پیچیدگی کاذب و فلج تحلیلی در تصمیمگیریهای روزمره منتهی شود.
3- تفکر استراتژیک، معادل مدیریت استراتژیک نیست
اگرچه تفکر استراتژیک و مدیریت استراتژیک مکمل یکدیگرند، اما با هم تفاوت دارند. تفکر استراتژیک یک توانایی ذهنی است برای درست اندیشیدن، طوری که برای تصمیمگیری استراتژیک مناسب باشد. مدیریت استراتژیک یک «فرایند عملی» و مجموعهای از مراحل، ابزارها و چارچوبها برای تبدیل ایدههای استراتژیک به اقدامات واقعی است.
4- تفکر استراتژیک، محدود به فرماندهان و مدیران نیست
ک تصور غلط رایج، محدود کردن تفکر استراتژیک به حوزههای نظامی و مدیریت کلان است. اگرچه این مفهوم در این بسترها تکامل یافته، کاربرد آن به هیچ وجه به این حوزهها محدود نیست. هر فرد یا نهادی که با تصمیمهای مهم، بلندمدت و پیچیده در شرایطی با منابع محدود روبهروست، میتواند و باید از تفکر استراتژیک بهره ببرد.
این «ماهیت مساله» است که ضرورت تفکر استراتژیک را تعیین میکند، نه عنوان شغلی فرد.
پ) تفکر استراتژیک چیست و چه ابعادی دارد؟
در درس قبل با هنری مینتزبرگ آشنا شدیم، کسی که کتاب «جنگل استراتژی» را نوشت و نقش مهمی در شکلگیری درک امروزیمان از استراتژی داشت. مینتزبرگ میگوید تفکر استراتژیک یک فرایند ذهنی است که پایهاش «ترکیب» است. یعنی بر خلاف تفکر تحلیلی که چیزها را تکهتکه میکند، تفکر استراتژیک سرنخهای پراکنده را کنار هم میگذارد تا الگوی کلی را پیدا کند. متفکر استراتژیک مثل کسی است که قطعات یک پازل را به هم وصل میکند تا تصویر کامل را ببیند.
اما تعریف مینتزبرگ چندان عملیاتی نیست. برای این که واقعاً بفهمیم تفکر استراتژیک یعنی چه، لازم است که ابعادش را باز کنیم.
جین لیدکا، استاد دانشکده کسبوکار داردن، در مقالهاش با عنوان «تفکر استراتژیک: آیا میتوان آن را آموخت؟» پنج ویژگی کلیدی برای این نوع تفکر برمیشمارد. این ویژگیها بههمپیوستهاند و در واقع یک ابزار عملی برای سنجش خودمان هستند: اگر بخواهیم بدانیم در موقعیتهای استراتژیک چقدر توانا هستیم، باید ببینیم هر کدام از این پنج ویژگی تا چه حد در ما وجود دارد.
1- نگاه سیستمی
نگاه سیستمی یعنی درک این حقیقت که هر کاری که انجام میدهیم، تأثیراتش فراتر از همان کار میرود و روی چیزهای دیگری هم اثر میگذارد.
فرض کنید میخواهید رژیم بگیرید. اگر فقط به کم خوردن فکر کنید و نادیده بگیرید که کم خوردن روی انرژیتان، خلقتان، کیفیت خوابتان و حتی روابطتان تأثیر میگذارد، احتمالاً شکست خواهید خورد.
یا اگر کسبوکارتان را گسترش دهید، این کار فقط روی درآمدتان تأثیر نمیگذارد بلکه ممکن است وقت شخصیتان کم شود، استرستان زیاد شود، یا نیاز به استخدام کارمند پیدا کنید.
نگاه سیستمی یعنی قبل از تصمیمگیری، فکر کردن به این که این تصمیم چه تأثیرات زنجیرهای خواهد داشت. این نگاه به شما کمک میکند که به جای حل یک مشکل و ایجاد ده مشکل دیگر، تصمیماتی بگیرید که کل وضعیتتان را بهبود دهد.
2- قصدگرایی
قصدگرایی یعنی شما یک هدف بزرگ و واضح دارید که به شما جهت میدهد. نه یک آرزو، نه یک خیال، بلکه یک هدف مشخص که به قدری جذاب است که شما را وادار میکند از منطقه راحتی خارج شوید.
فرق این دو چیست؟ آرزو این است که بگویید «کاش معلم خوبی بودم». هدف این است که بگویید «میخواهم بهترین معلم ریاضی شهرم باشم».
فرق کجاست؟ هدف، مشخص است و قابل سنجش. وقتی شما بگویید «بهترین معلم ریاضی شهرم»، دارید یک معیار مشخص تعریف میکنید. حالا هر وقت میخواهید تصمیم بگیرید، این سوال را میپرسید: آیا این کار من را به آن هدف نزدیکتر میکند؟
فرض کنید میخواهید یک کتاب بخرید. اگر هدف روشنی دارید، قبل از خرید میپرسید: آیا این کتاب به من کمک میکند تا معلم بهتری بشوم؟ وقتی میخواهید در یک دوره شرکت کنید، باز همین سوال را میپرسید. وقتی میخواهید وقتتان را تقسیم کنید، باز همین سوال.
اما وقتی هدف ندارید، چه اتفاقی میافتد؟ انرژیتان در جهتهای مختلف پخش میشود. یک روز وقتتان را صرف یک دوره آنلاین میکنید، روز بعد وقتتان را صرف کاری کاملاً متفاوت میکنید. نتیجه این میشود که بعد از یک سال، احساس میکنید خیلی کار کردهاید، اما به جایی نرسیدهاید.
سوالی که باید از خودتان بپرسید این است: آیا یک هدف بزرگ و مشخص دارم که وقتی میخواهم تصمیم بگیرم، به آن مراجعه کنم؟ اگر جوابتان «نه» است، یا اگر هدفتان خیلی کلی و مبهم است، قصدگرایی قوی ندارید.
3- تفکر در بستر زمان
سومین ویژگی، تفکر در بستر زمان است. این موضوع ممکن است ابتدا ساده به نظر برسد، اما در عمل یکی از سختترین ویژگیها است.
تفکر در بستر زمان یعنی وقتی قرار است تصمیم بگیرید، همزمان به سه بازه زمانی نگاه میکنید: گذشته، حال، آینده. اما دقیقاً چطور؟
فرض کنید یک دانشجو هستید و نمرهتان افت کرده. اولین واکنش چیست؟ اکثر آدمها فقط به حال فکر میکنند: «الان چیکار کنم؟ باید بیشتر درس بخونم». این یک واکنش طبیعی است، اما استراتژیک نیست.
متفکر استراتژیک چه میکند؟ اول به گذشته نگاه میکند. چه اتفاقاتی در سه ماه گذشته افتاده که باعث این افت شده؟ آیا روش مطالعهام مشکل داشته؟ آیا وقت کافی نگذاشتهام؟ آیا درسها سختتر شده یا من توجه کمتری کردهام؟ این تحلیل گذشته، دلایل واقعی مشکل را نشان میدهد.
4- فرضیهمحوری
چهارمین ویژگی، فرضیهمحوری است. این ویژگی شاید از همه مهمتر باشد، چون مستقیماً با نحوه برخورد شما با عدم قطعیت سر و کار دارد.
تفکر استراتژیک هرگز با قطعیت کامل کار نمیکند. چرا؟ چون آینده غیرقابل پیشبینی است. هر چقدر هم که تحلیل کنید، هر چقدر هم که داده جمع کنید، باز هم نمیتوانید مطمئن باشید که آن نتیجه حاصل میشود.
اما این به معنای دست روی دست گذاشتن نیست. به معنای این است که شما با زبان فرضیه کار میکنید، نه زبان قطعیت. یعنی چه؟
فرض کنید میخواهید وزن کم کنید. یک نفر میگوید: «اگر هر روز دو ساعت ورزش کنی، حتماً ده کیلو کم میکنی». این زبان قطعیت است. اما واقعیت این است که این قطعیت کاذب است. چون دهها متغیر دیگر وجود دارند: رژیم غذایی، متابولیسم، استرس، کیفیت خواب، و خیلی چیزهای دیگر.
حالا ببینید یک متفکر استراتژیک چه میگوید: «فرض میکنم اگر هر روز دو ساعت ورزش کنم و رژیم غذایی منظمی داشته باشم، احتمالاً وزنم کم خواهد شد». فرق کجاست؟ فرق در کلمه «فرض میکنم» و «احتمالاً» است. این کلمات نشان میدهند که شما میدانید ممکن است اشتباه کرده باشید.
حالا چرا این مهم است؟ چون وقتی شما با زبان فرضیه کار میکنید، برنامههایتان را مرتب بازبینی میکنید. بعد از یک ماه، نگاه میکنید ببینید فرضیهتان درست بوده یا نه. اگر وزنتان کم نشده، به جای اصرار روی همان برنامه، فرضیهتان را تغییر میدهید: «شاید دو ساعت ورزش کافی نیست. شاید باید رژیم غذایی را هم تغییر دهم». این رویکرد شما را از شکستهای بزرگ محافظت میکند.
حالا از خودتان بپرسید که وقتی برنامهای میچینید، آیا با زبان قطعیت حرف میزنید یا با زبان فرضیه؟ آیا برنامههایتان را مرتب بازبینی میکنید یا تا آخر روی آن اصرار دارید؟ اگر اصرار دارید، فرضیهمحوری ندارید.
5- فرصتطلبی هوشمندانه
آخرین ویژگی، فرصتطلبی هوشمندانه است. این ویژگی در واقع یک تعادل ظریف بین دو حالت افراطی است.
یک طرف طیف، آدمهایی هستند که خیلی سفت و سخت به برنامهشان چسبیدهاند. آنها میگویند «من برنامهام را چیدهام، هر اتفاقی بیفتد، من همین مسیر را میروم». مشکل این رویکرد این است که فرصتهای خوب را از دست میدهند.
طرف دیگر طیف، آدمهایی هستند که هر فرصتی پیش بیاید، سراغش میروند. آنها میگویند «بیا این کار را هم امتحان کنیم، آن کار را هم». مشکل این رویکرد این است که خیلی پراکنده میشوند و از مسیر اصلی منحرف میشوند.
فرصتطلبی هوشمندانه دقیقاً در وسط این دو قرار دارد. یعنی شما یک برنامه مشخص دارید، اما نسبت به فرصتهای غیرمنتظره باز هستید، اما فقط به شرطی که آن فرصت با هدف اصلیتان هماهنگ باشد.
فرض کنید هدفتان راهاندازی یک کافه است. دارید برنامهریزی میکنید، دارید پول پسانداز میکنید، دارید یاد میگیرید. ناگهان یک مغازه در بهترین نقطه شهر با قیمت مناسب خالی میشود. این در برنامه اولیهتان نبود. شما قرار بود شش ماه دیگر شروع کنید. اما این فرصت با هدفتان هماهنگ است. پس از آن استفاده میکنید، حتی اگر برنامهتان را کمی تغییر دهد.
حالا فرض کنید همین موقع، یک دوست میآید و میگوید «بیا شریک من شو در یک شرکت ساختمانی. سود خوبی داره». این هم یک فرصت است، اما با هدف شما هماهنگ نیست. پس آن را رد میکنید، حتی اگر از نظر مالی جذاب باشد.
این رویکرد مانع میشود که خیلی سفت باشید یا خیلی پراکنده. شما انعطافپذیر هستید، اما در چارچوب هدفتان.
سوال این است که وقتی فرصت غیرمنتظرهای پیش میآید، چه میکنید؟ آیا بدون فکر سراغش میروید؟ آیا اصلاً به آن توجه نمیکنید؟ یا ابتدا میپرسید که آیا این با هدف من هماهنگ است؟ اگر این سوال را نمیپرسید، فرصتطلبی هوشمندانه ندارید.
مثالی برای درک بهتر ابعاد تفکر استراتژیک
فرض کنید شما شهردار یک شهر کوچک و تاریخی هستید. این شهر دههها به یک کارخانه بزرگ صنعتی وابسته بوده. اکنون کارخانه تعطیل شده و شهر با بحران اقتصادی، بیکاری گسترده، مهاجرت جوانان و خاموشی روح جمعی مواجه است.
یک شهردار بدون تفکر استراتژیک چه میکند؟ او مجموعهای از اقدامات واکنشی انجام میدهد: معافیت مالیاتی برای جذب یک کارخانه جدید، برگزاری چند جشنواره محلی، راهاندازی یک کمپین تبلیغاتی. این اقدامات فاقد یک منطق یکپارچه هستند و معمولاً شکست میخورند.
حالا ببینیم یک شهردار با تفکر استراتژیک چگونه عمل میکند.
نگاه سیستمی: او ابتدا میبیند که مشکل فقط کمبود شغل نیست. شبکهای از مسائل وجود دارد که به هم وابستهاند. کاهش درآمد شهرداری یعنی کاهش خدمات شهری. خروج جوانان یعنی پیر شدن جمعیت و کاهش پویایی. کاهش مشتری یعنی تعطیلی مغازهها، و این دوباره بر بیکاری میافزاید. او میبیند که باید این چرخه منفی را بشکند، نه فقط یک قسمت از آن را درست کند.
قصدگرایی: به جای فکر کردن به راهحلهای سریع، او یک چشمانداز دهساله تعریف میکند: «تبدیل شهر به یک مقصد معنادار برای زندگی، کار و بازدید که بر پایه تاریخ غنی و امکانات طبیعیاش بنا شده باشد». این چشمانداز، انرژی لازم برای تحمل دوره سخت را فراهم میکند و معیاری برای سنجش همه تصمیمهای بعدی است.
تفکر در بستر زمان: او از گذشته میآموزد که شهر قبل از کارخانه چه ویژگیهایی داشته: مرکز تجاری منطقه بوده، بافت تاریخی زیبایی داشته، مردمش در کارهای مختلف مهارت داشتهاند. وضعیت فعلی را دقیق بررسی میکند: چه منابعی باقی مانده، کدام مهارتها در مردم وجود دارد، چه ظرفیتهایی میتوان بازسازی کرد. برای آینده، روندهای جهانی را بررسی میکند: رشد گردشگری تجربهمحور، علاقه شهرنشینان به زندگی در شهرهای کوچکتر، رشد کار از راه دور.
فرضیهمحوری: او برنامهاش را بر مبنای فرضیههایی میسازد: «اگر ما بافت تاریخی شهر را احیا کنیم و امکانات زندگی مدرن فراهم کنیم، آنگاه میتوانیم گردشگران کیفی و کارآفرینان جوان را جذب کنیم». برای آزمون این فرضیه، پروژههای کوچکی طراحی میکند: احیای یک خیابان تاریخی، برگزاری یک بازار هفتگی کیفی، راهاندازی فضای کار مشترک. نتایج این آزمایشها به او میگویند آیا مسیر درستی انتخاب کرده یا نه.
فرصتطلبی هوشمندانه: در طول اجرای برنامه، فرصتهایی پیش میآید. مثلاً یک کارگردان محلی میخواهد فیلمی در شهر بسازد. یا یک دانشگاه خواستار راهاندازی مرکز تحقیقاتی کوچکی است. یا یک شرکت بزرگ به دنبال مکانی برای برگزاری کارگاههای تیمسازی است. او این فرصتها را ارزیابی میکند: آیا با چشمانداز «تبدیل شهر به مقصد معنادار» هماهنگ است؟ اگر بله، حتی اگر برنامه را کمی تغییر دهد، از آن استفاده میکند.
شما درس 2 از مجموعه مدیریت استراتژیک را مطالعه کردهاید. درسهای این مجموعه به ترتیب عبارتند از:
