مشاهده این محتوا فقط برای کاربرانی ممکن است که اشتراک پریمیوم دارند. برای دسترسی، اشتراک پریمیوم تهیه کنید.
مقدمه:
در درس قبل با تفکر استراتژیک آشنا شدیم؛ یعنی توانایی نگاه کردن به مسائل از بالا، دیدن تصویر کلی، و پیدا کردن مسیری هوشمندانه برای رسیدن به یک هدف بزرگ و بلندمدت. فرقی نمیکند یک کارآفرین با ایدهای برای تحول یک صنعت باشد، مدیری که نقشهای برای گرفتن سهم بازار از رقبا دارد، یا فریلنسری که میخواهد به شناختهشدهترین متخصص حوزه خود تبدیل شود؛ همگی از این نوع تفکر بهره میبرند.
اما داشتن یک ایده عالی، هر چقدر هم که هوشمندانه باشد، تنها نقطه شروع است. چالش واقعی، پیمودن فاصله میان «فکر کردن» و «به نتیجه رساندن» است؛ یعنی تبدیل این اندیشه به یک واقعیت ملموس.
اینجاست که مدیریت استراتژیک (Strategic Management) وارد میدان میشود. مدیریت استراتژیک، پلی است که «تفکر استراتژیک» را به «نتایج سازمانی» متصل میکند. به بیان ساده، اگر تفکر استراتژیک به ما میگوید «به کجا برویم»، مدیریت استراتژیک یک سیستم جامع است که نشان میدهد «چگونه همه با هم به آنجا برسیم».
این فرایند به یک ایده درخشان اجازه میدهد تا در تمام بدنه سازمان جریان پیدا کرده و به یک حرکت هماهنگ و هدفمند تبدیل شود. مدیریت استراتژیک کمک میکند تا زبانی مشترک در سازمان شکل بگیرد و ایدههای بزرگ به اهداف روشن برای همه ترجمه شوند. این سیستم تضمین میکند که منابع ارزشمند مانند بودجه، زمان و نیروی انسانی به صورت هوشمندانه به سمت مهمترین اولویتها تخصیص یابند و اقدامات بخشهای مختلف سازمان، مانند بازاریابی و تولید، در یک جهت و به صورت هماهنگ پیش بروند. علاوه بر این، با تعریف شاخصهای کلیدی، امکان اندازهگیری پیشرفت را فراهم میکند و به سازمان انعطافپذیری میبخشد تا در برابر تغییرات غیرمنتظره، مسیر خود را هوشمندانه اصلاح کند.
بنابراین، مدیریت استراتژیک «موتور اجرایی» تفکر استراتژیک است؛ ابزاری قدرتمند که تضمین میکند ایدههای خوب، در حد ایده باقی نمانند و به موفقیتهای پایدار تبدیل شوند.

پیش از آن که به جزئیات بپردازیم، باید به یک نکته مهم توجه کنیم. هرچند ما در این درسها بر کاربرد مدیریت استراتژیک در کسبوکار تمرکز میکنیم، اصول آن به دنیای شرکتها و سازمانها محدود نمیشود. این منطق در عرصههای گوناگونی مانند مدیریت یک کارزار سیاسی، فرماندهی یک ارتش، هدایت یک تیم ورزشی و حتی برنامهریزی برای مسیر شغلی و زندگی شخصی نیز کاربرد دارد. با این حال، کانون بحث ما در این درس و درسهای آینده، بررسی این موضوع است که شرکتها چگونه از این ابزار برای خلق و حفظ مزیت رقابتی پایدار بهره میگیرند.
الف) تحول مفهومی مدیریت استراتژیک
برای آن که درک کنیم مدیریت استراتژیک امروز دقیقاً به چه معنا است، بهتر است نگاهی به تاریخچه آن بیندازیم.
در گذشته، برای مثال در دهههای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰، مفهومی که بیشتر به کار میرفت «برنامهریزی استراتژیک» (Strategic Planning) بود. در آن دوران، کسبوکارها استراتژی را یک رویداد تحلیلمحور میدیدند که هر چند سال یکبار رخ میدهد. روال معمول این بود که گروهی از مدیران ارشد، هر سه یا پنج سال یکبار، برای چند روز از شرکت خارج میشدند و در جلساتی طولانی، شرایط بازار و رقبا را تحلیل میکردند. خروجی این جلسات، دفترچهای بسیار قطور و مفصل به نام «برنامه استراتژیک» بود. این برنامه، سندی مقدس تلقی میشد که همه باید در سالهای آتی، قدمبهقدم و بدون هیچ تغییری آن را اجرا میکردند.
اما جهان کسبوکار با سرعتی شتابان شروع به تغییر کرد و این نگاه ایستا و انعطافناپذیر به استراتژی، ضعفهای خود را آشکار ساخت. برنامههای پنجسالهای که با دقت فراوان تدوین شده بودند، در برابر تحولات ناگهانی فناوری، ظهور رقبای پیشبینینشده و تغییر سلیقه مشتریان، به سرعت منسوخ و بیفایده میشدند. اینجا بود که مدیران و صاحبنظران دریافتند که استراتژی بیش از آن که یک «برنامه» ثابت باشد، یک «فرایند» پویا و دائمی از یادگیری و انطباق با تغییرات است.
این درک جدید، به جایگزینی مفهوم «برنامهریزی استراتژیک» با «مدیریت استراتژیک» انجامید. مدیریت استراتژیک، برنامهریزی را به عنوان بخشی مهم از خود میپذیرد، اما به آن محدود نمیشود. این مفهوم جدید، مراحل حیاتی دیگری مانند اجرا، دریافت بازخورد، یادگیری از شکست و موفقیت و اصلاح مداوم مسیر را نیز به این چرخه میافزاید. به این ترتیب، استراتژی از سندی بایگانیشده در کتابخانه مدیران، به یک گفتوگوی زنده و همیشگی در سراسر سازمان تبدیل میشود.
ب) قلمرو مدیریت استراتژیک
یکی از دلایل اصلی سردرگمی افراد در مورد مدیریت استراتژیک، ابهام در مرز آن با سایر وظایف مدیریتی است. آیا مدیریت استراتژیک به این معنا است که مدیران ارشد باید برای رسیدن به اهداف استراتژیک،در تمام جزئیات کارهای روزمره شرکت دخالت کنند؟ پاسخ قاطعانه «خیر» است.
برای روشن شدن موضوع، مفید است تقسیمبندی سطوح تصمیمها را یادآوری کنیم:
تصمیمهای استراتژیک (Strategic Decisions): این تصمیمها به سؤالات اساسی و جهتدهنده مثل «چه» و «کجا» پاسخ میدهند. سؤالاتی مانند: ما در چه صنعتی و در چه بازاری میخواهیم فعالیت کنیم؟ مزیت اصلی ما نسبت به رقبا چه خواهد بود (مثلاً قیمت پایینتر یا کیفیت بالاتر)؟ مشتریان اصلی ما چه کسانی هستند؟ این تصمیمات، مسیر کلی حرکت شرکت را مشخص میکنند، درست مانند ناخدایی که مقصد نهایی کشتی را تعیین میکند.
تصمیمهای تاکتیکی (Tactical Decisions): این تصمیمها به سؤال «چگونه» پاسخ میدهند. یعنی چگونه میخواهیم آن مسیر کلی را در عمل طی کنیم؟ این تصمیمات معمولاً میانمدت هستند. مثلاً: برای رسیدن به مشتریان هدف، چه کمپینهای بازاریابیای باید اجرا کنیم؟ برای ارائه کیفیت برتر، کدام محصولات جدید را باید توسعه دهیم؟ چه سیستمهایی برای پشتیبانی از مشتریان نیاز داریم؟
تصمیمهای عملیاتی (Operational Decisions): این تصمیمات به کارهای «روزمره» و اجرایی مربوط میشوند. مثلاً: چگونه فرایند بستهبندی محصولات را سریعتر کنیم؟ چگونه به تماسها و شکایات مشتریان در طول روز پاسخ دهیم؟ چگونه موجودی انبار را مدیریت کنیم؟
مدیریت استراتژیک، بر سطح نخست، یعنی تصمیمهای استراتژیک، تمرکز دارد. اما نقش آن، صدور دستور از بالا به پایین نیست، بلکه برقراری یک رابطه دوطرفه و هوشمندانه میان این سه سطح است:
اثرگذاری از بالا به پایین: مدیریت استراتژیک، مسیر کلی را برای سطوح دیگر روشن میسازد. برای مثال، اگر استراتژی کلان شرکت «ارائه بهترین و لوکسترین تجربه به مشتری» باشد، این استراتژی به مدیر بازاریابی میگوید که کارزارهای تبلیغاتی باید حس تجملی بودن را منتقل کنند و به مدیر بخش عملیات میگوید که کارکنان مرکز تماس باید با حوصله و احترامی فوقالعاده با مشتریان سخن بگویند.
اثرپذیری از پایین به بالا: اطلاعات و بازخوردهایی که از کارهای روزمره به دست میآید، برای اصلاح استراتژی کلان بسیار حیاتی است. برای نمونه، اگر کارکنان بخش پشتیبانی به طور مداوم گزارش دهند که مشتریان از پیچیدگی استفاده از یک بخش نرمافزار شکایت دارند، این اطلاعات میتواند ورودی مهمی برای مدیران ارشد باشد تا در استراتژی محصول خود بازنگری کنند.
بنابراین، مدیریت استراتژیک قرار نیست جایگزین تخصصهایی مانند «مدیریت تولید» یا «مدیریت مالی» شود. بلکه به تمام این بخشها یک جهت مشترک میدهد و اطمینان حاصل میکند که همه کارکنان و مدیران، در یک جهت مشخص پارو میزنند.
پ) آشنایی با بعضی از چالشهای مدیریت استراتژیک
با اینکه این فرایند روی کاغذ بسیار منطقی و شفاف به نظر میرسد، پیادهسازی مدیریت استراتژیک در دنیای واقعی با مشکلات جدی روبروست. چگونگی مواجهه با همین چالشهاست که تفاوت میان یک مدیر استراتژیک عادی، و یک مدیر استراتژیک حرفهای را نشان میدهد.
1- چالش تمایز استراتژی از غیر استراتژی
شاید بنیادیترین چالش مدیریت استراتژیک، در یک سوءتفاهم فراگیر و عمیق دربارهی خودِ مفهوم «استراتژی» نهفته باشد. بسیاری از سازمانها، انرژی و منابع هنگفتی را صرف پیادهسازی چیزی میکنند که در ماهیت خود، اصلاً استراتژی نیست. این یک چالش شناختی است: آیا ما به عنوان مدیر، توانایی تشخیص یک استراتژی واقعی از یک شعار توخالی را داریم؟
در عمل، اهداف بلندپروازانه، بیانیههای چشمانداز، یا لیست آرزوها، به اشتباه برچسب «استراتژی» میخورند. جملاتی نظیر «استراتژی ما این است که شماره یک بازار شویم» یا «میخواهیم نوآورترین شرکت در صنعت باشیم»، نمونههای کلاسیک این خطای مفهومی هستند. اینها «اهداف» هستند، نه استراتژی. استراتژی، نقشه راهِ متمرکز و هوشمندانهای است که توضیح میدهد «چگونه» و با تمرکز بر کدام مزیتهای مشخص، قرار است به یک هدف مهم دست یابیم، آن هم در شرایطی که با محدودیت منابع و حضور رقبا مواجهیم.
یک استراتژی واقعی و کارآمد، همانطور که ریچارد روملت به درستی شرح میدهد، از یک هستهی منسجم تشکیل شده است. این هسته با یک «تشخیص» دقیق آغاز میشود؛ یعنی تحلیلی عمیق برای شناسایی ماهیت چالش اصلی پیش رو. برای مثال، به جای کلیگویی، باید پرسید: «چرا با وجود تلاشهایمان در حال از دست دادن مشتریان هستیم؟». پس از شناسایی مشکل، نوبت به تدوین یک «سیاست راهنما» میرسد که رویکرد کلی ما برای غلبه بر آن چالش را مشخص میکند؛ مثلاً «رویکرد ما، انتقال از فروش تراکنشی به ایجاد روابط بلندمدت از طریق خدمات مشاورهای است.». در نهایت، این سیاست راهنما باید به مجموعهای از «اقدامات هماهنگ» و عملی ترجمه شود؛ یعنی گامهایی منسجم و همجهت که آن رویکرد را به واقعیت تبدیل میکنند.
بنابراین، نخستین و شاید مهمترین چالش مدیریت استراتژیک، یک چالش فکری است: عبور از مه غلیظ شعارها و اهداف کلی، و رسیدن به یک هسته استراتژیک شفاف، منطقی و قابل دفاع. سازمانی که در این مرحله شکست بخورد، در واقع در حال اجرای «هیچ» است و شکست آن از پیش مقدر شده است.
2- چالش همسوسازی؛ معماری سازمان برای اجرای استراتژی
حال فرض کنیم از چالش اول با موفقیت عبور کردهایم و یک استراتژی واقعی، دقیق و قدرتمند در دست داریم. در اینجا با چالش بنیادین دوم مواجه میشویم: استراتژی، هر چقدر هم که درخشان باشد، در خلاء عمل نمیکند. استراتژی باید در بستر یک «سازمان» زنده پیاده شود؛ سازمانی که دارای ساختار، فرهنگ، فرایندها و منابع خاص خود است. چالش دوم، همسوسازی و تطبیق این بستر سازمانی با الزامات استراتژی جدید است.
این مشکل، فراتر از مدیریت وظایف یا کنترل پروژه است. این یک چالش «معماری سازمانی» است. استراتژی جدید مانند یک نرمافزار پیشرفته است و سازمان موجود، سختافزاری است که برای اجرای نرمافزارهای قدیمی طراحی شده است. اگر این دو با هم سازگار نباشند، بهترین نرمافزارها نیز اجرا نخواهند شد. این ناسازگاریها معمولاً در چند حوزه کلیدی خود را نشان میدهند:
تخصیص منابع: آیا بودجه، زمان مدیران ارشد و بهترین استعدادهای سازمان واقعاً به سمت اولویتهای استراتژیک جدید هدایت میشوند یا همچنان درگیر روزمرگیهای گذشتهاند؟ تخصیص منابع، آزمون واقعی تعهد به استراتژی است.
ساختار و سیستمها: آیا ساختار سازمانی (مثلاً تیمهای وظیفهای در مقابل تیمهای محصولمحور)، سیستمهای ارزیابی عملکرد و مدلهای پاداشدهی، در خدمت استراتژی جدید هستند یا آن را تضعیف میکنند؟ نمیتوان از کارکنان انتظار نوآوری داشت در حالی که سیستم پاداش، تنها از فعالیتهای بدون ریسک و کوتاهمدت تقدیر میکند.
فرهنگ سازمانی: آیا هنجارها، باورها و ارزشهای نانوشتهی حاکم بر سازمان، استراتژی جدید را تقویت میکنند یا در برابر آن مقاومت مینمایند؟ فرهنگ، اغلب قدرتمندتر از هر دستورالعملی عمل میکند و میتواند بیسروصدا یک استراتژی را از درون نابود کند.
قابلیتها و مهارتها: آیا سازمان، دانش و مهارتهای لازم برای تحقق استراتژی جدید را در اختیار دارد؟ اگر استراتژی بر تحلیل دادههای بزرگ استوار است، آیا تحلیلگران دادهی توانمندی در سازمان وجود دارند؟
غلبه بر این چالش، نیازمند آن است که رهبران، نقش یک معمار سازمانی را ایفا کنند. آنها باید به طور فعالانه موانع ساختاری و فرهنگی را برطرف کرده و شرایط را برای موفقیت استراتژی «مهیا» سازند. در غیر این صورت، بهترین استراتژیها نیز چیزی بیش از یک سند زیبا بر روی کاغذ نخواهند بود.
3- استراتژی در دنیای آشوب
یکی از ظریفترین و در عین حال فلجکنندهترین چالشهای مدیریت استراتژیک مدرن، ناشی از یک وسوسهی فکری است: این باور که در دنیای امروز، که با مفاهیمی همچون VUCA (نوسان، عدم قطعیت، پیچیدگی و ابهام) توصیف میشود، تدوین استراتژی اساساً کاری عبث و بیهوده است. این دیدگاه که گاهی در قالب جملاتی مانند «آنقدر همهچیز سریع تغییر میکند که برنامهریزی بیفایده است» خود را نشان میدهد، یک چالش جدی برای رهبران سازمانها ایجاد میکند. خطر اصلی این است که چنین تفکری، سازمان را به سمت انفعال، تصمیمگیریهای شتابزده و واکنشی، و در نهایت، از دست دادن کنترل بر سرنوشت خود سوق میدهد.
این دیدگاه اشتباه، از یک تعریف منسوخ و خشک از استراتژی نشأت میگیرد؛ تعریفی که استراتژی را معادل یک «نقشه راه ثابت و غیرقابل تغییر» میداند. اگر استراتژی را چنین سندی بدانیم، حق با منتقدان است؛ چنین نقشهای در دنیای آشوبناک امروز به سرعت بیاعتبار میشود و به جای راهنما، به یک زندان فکری تبدیل میگردد.
اما چالش واقعی یک مدیر استراتژیک، نه پذیرش این فلج تحلیلی، بلکه بازتعریف نقش استراتژی در چنین محیطی است. استراتژی در دنیای VUCA، یک سند بایگانیشده نیست، بلکه یک «قطبنمای پویا» و یک «قابلیت سازمانی» است. این رویکرد، استراتژی را فرایندی زنده و انطباقی میبیند که هدف آن، نه پیشبینی آینده، بلکه ساختن سازمانی است که بتواند به سرعت یاد بگیرد و خود را با تغییرات وفق دهد. در این دیدگاه، ارزش ارزیابی مستمر و کنترل هوشمندانه چندین برابر میشود. هدف دیگر پایبندی کورکورانه به یک برنامه پنجساله نیست، بلکه ساختن یک «سازمان یادگیرنده» است؛ سازمانی که بتواند به سرعت فرضیههای خود را در بازار واقعی آزمایش کند، از محیط بازخورد بگیرد و مسیرش را هوشمندانه و چابک اصلاح کند.
بنابراین، چالش اصلی در اینجا، یک نبرد ذهنی است: مقاومت در برابر وسوسهی رها کردن سکان کشتی به بهانهی طوفانی بودن دریا، و در عوض، مجهز کردن کشتی (سازمان) به ابزارهای مدرن ناوبری (فرایندهای استراتژیک چابک) تا بتواند حتی در متلاطمترین امواج نیز مسیر خود را به سوی مقصد پیدا کند.
شما درس 3 از مجموعه حوزه تصمیمگیری را مطالعه کردهاید. درسهای این مجموعه به ترتیب عبارتند از: